13:30 - May 20, 2024
  • googleplus
  • telegram
  • instagram
  • aparat

رویای خاکستری…


کیمیای شمال – همیشه فکر می‌کردم بعد از ازدواج می‌توانم بعضی از رفتارهای منفی همسرم را تغییر بدهم، دریغ از این‌که بدانم چرخ روزگار با تصورات ما نمی‌چرخد…
اواخر زمستان بود و برای آمدن عید لحظه‌‌شماری می‌کردم. چند روز بیشتر به شروع تعطیلات مدارس نمانده بود. طبق روال همیشگی، برای رفتن به مدرسه منتظر همکلاسی‌ام بودم که در آن طرف خیابان نگاه‌های سنگین پسر جوانی توجهم را جلب کرد.
در تمام دوران تحصیل هیچ نقطه ضعفی از نظر مسایل اخلاقی نداشتم و از داشتن دوست پسر و کارهایی از این‌ قبیل اصلاً خوشم نمی‌آمد. برای این‌که کسی ما را در آن شرایط نبیند، بی‌اعتنا به حرف‌های آن پسر جوان، از آن‌جا دور شدیم.
تعطیلات عید به سرعت چشم بر هم زدنی سپری می‌شدند. پدر و مادرم بیش‌تر از قبل نگران آینده‌ام بودند به خاطر همین دیگر اجازه نمی‌دادند که تنها از خانه‌ خارج شوم.
شاید دلیل این‌ همه سخت‌گیری‌ها به خاطر تماس‌های مکرر آن فرد ناشناس بود. بارها برای خودم هم سوال پیش می‌آمد که این مزاحمت‌ها چه ارتباطی با آن پسر جوان می‌توانست داشته باشد.
یک روز زنگ تفریح که تنها در حیاط مدرسه نشسته بودم یکی از هم‌کلاسی‌هایم با دست‌پاچگی کنارم نشست، پاکت نامه‌ای را به دستم داد و تاکید کرد که حتماً در جای خلوتی آن‌ را بخوانم. شوکه شده بودم و نمی‌دانستم چه‌کار باید بکنم!! به خاطر همین به محض شنیدن صدای زنگ پایان مدرسه با عجله به سمت خانه راه افتادم. به محض این‌که در خانه را باز کردم، یک‌ راست به سمت اتاقم رفتم و با ترس و لرز پاکت نامه را باز کردم.
بعد از خواندن نامه هویت مزاحم تلفنی و آن پسر جوان برایم آشکار شد. جوانی ۲۱ساله به اسم سینا که تا مقطع دیپلم بیشتر درس نخوانده بود و بیشتر اوقات با موتورش سر کوچه ما پلاس بود.
از ترس این‌که مبادا در راه مدرسه با سینا چشم تو چشم بشوم، ترجیح دادم خودم را به مریضی بزنم و در خانه بمانم.
اما دست بردار نبود و پیغام‌هایش را از طریق همان هم‌کلاسی‌ام که دختر خاله‌اش بود، برایم می‌فرستاد.
اوایل سعی می‌کردم ازش فاصله بگیرم. هر بار تماس می‌گرفت جوابش را نمی‌دادم و به تندی با او برخورد می‌کردم.
طرز حرف زدنش و لحن نوشته‌هایش او را خیلی مهربان و بااحساس نشان می‌داد. به خاطر همین هر چه سعی می‌کردم فکرم را متوجه او نکنم، کمتر موفق می‌شدم. او هم هر چه جلوتر می‌رفت، با چرب زبانی خودش را بیشتر به من نزدیک‌تر می‌کرد.
وقتی سماجت و ابراز علاقه‌اش را دیدم، کم‌کم‌ راضی شدم که حرف‌هایش را بشنوم. چندین بار به همراه دختر خاله‌اش به سر قرار رفتیم و اکثر اوقات هم تلفنی صحبت می‌کردیم.
همه چیز سریع پیش می‌رفت انگار چیزی که همیشه از آن می‌ترسیدم داشت سََرَم می‌آمد. رسماً دوست دخترِ پسری غریبه شده بودم و با وقاحت خط قرمز‌ها را رد کرده بودم.
تا جایی پیش رفته بودیم که خانواده‌ها و همه دوستان و آشنایان متوجه رابطه ما شده بودند. هر کسی که می‌شنید سرزنشم می‌کرد اما من گوشم به این‌ حرف‌ها بدهکار نبود.
بالاخره بعد از چند ماه با وجود همه مخالفت‌ها، سینا به اتفاق خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمد. اما هم‌چنان پدرم مخالف بود و دلیلش، بیکاری و رفیق باز بودن سینا بود.
از نظر پدرم مردی که کار درست و حسابی نداشت و اهل رفیق بازی‌ بود به درد زندگی نمی‌خورد. با این وجود آن روزها چشم‌هایم را روی تمام حقایق بسته بودم.
همیشه فکر می‌کردم که بعد از ازدواج می‌توانم بعضی از رفتارهای منفی همسرم را تغییر بدهم، دریغ از این‌که بدانم چرخ روزگار با تصورات ما نمی‌چرخد.
سینا به خاطر قولی که به من داده بود مصمم به دنبال کار می‌گشت و بعد از کلی پرس‌وجو در یک رستورانی مشغول به کار شد.
همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت و سینا هم سر وقت به محل کارش می‌رفت اما همه مشکلات ما از جایی شروع شد که پای دوستانش به زندگی‌مان باز شد.
دومین سال زندگی مشترک‌مان، صاحب فرزند شدیم. با آمدن دخترمان امیدوار بودم بعضی از رفتارهای سینا تغییر کند و حواسش بیشتر از قبل به زندگی‌مان باشد. اما هزاران افسوس که تصور واهی بیش نبود.
شب‌ها تا دیر وقت با دوستانش خوش‌گذرانی می‌کرد و خسته و بی‌رمق به خانه برمی‌گشت. تا این‌ که بعد از یک‌سال متوجه اعتیادش شدم. باورش برایم سخت بود. اما باید می‌پذیرفتم که مرد زندگیم در گرداب پلیدی و تباهی گرفتار شده بود. وضعیت سینا روز به روز بدتر می‌شد به‌ طوری که پدر و مادرش هم معتاد بودنش را متوجه شده بودند. ولی او هرگز زیر بار نمی‌رفت و انکار می‌کرد.
شنیده بودم که اعتیاد بلای خانمان سوزیه اما تا به حال با گوشت و پوست و استخوان، عمق فاجعه را احساس نکرده بودم.

وقتی دخترمان سه سال بیشتر نداشت کاملاً اتفاقی در گوشی همراه همسرم متوجه پیام‌های خانمی ناشناس شدم. پیام‌های عاشقانه‌ای که بین‌شان رد و بدل شده بود مثل خنجری زهر‌آلود قلبم را نشانه گرفته بود.
دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شده بود و دیگر تحمل آن شرایط برایم ناممکن بود. شب و روزم به گریه می‌گذشت و دختر کوچک‌مان هم پاسوز این انتخاب اشتباه من شده بود.
بعد از اصرار پدر شوهرم، سینا به کمپ رفت تا اعتیادش را ترک کند. ۴ ماه بعد از ترک، با شرمندگی و ندامت به دنبالم آمد تا به خانه برگردم. باورش برایم سخت بود و قلبم از بی‌مهری و بی‌معرفتی همسرم شکسته بود. نمی‌توانستم به همین راحتی همه چیز را فراموش کنم و دوباره به زندگی با آدم خیانت‌کار و بی‌معرفت ادامه بدهم.
در خلوت و تنهایی‌ام بارها این سوال را از خودم می‌پرسیدم که مگر چه کوتاهی در حقّش کرده بودم که این‌طوری پشت‌پا به عشق‌مان زد. اما تنها چیزی جز صبوری و عشق‌ورزیدن یادم نمی‌آمد.
در جمع خانواده و آشنایان طوری نقش بازی می‌کرد و مظلوم‌نمایی می‌کرد که انگار مقصر اصلی تمامی مشکلات‌مان من بودم.
همه اطرافیان هم حق را به او می‌دادند و اعتیادش را توجیهی برای خیانتش می‌دانستند. هر بار که به اتفاق خانواده‌اش برای عذرخواهی به دنبالم می‌آمد دست از پا درازتر برمی‌گشت. بعد از چند ماه به اصرار خانواده‌ها و با التماس‌های دخترم حاضر شدم که یک فرصت دوباره به زندگی‌مان بدهم.
سینا سربه راه شده بود و بیشتر از قبل برای خوشبختی‌مان تلاش می‌کرد. حتی برای جبران اشتباهات گذشته‌اش، خانه و ماشینی که خریده بود را به اسم من زد. تازه کمی به زندگی دل‌گرم شده بودم که از اطرافیان شنیدم سینا تغییر شغل داده و در یک شرکت به عنوان بازاریاب مشغول به کار شده بود.
از آن روز به بعد دوباره شک و بدبینی به جانم افتاد. احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم. سینا اکثر اوقات به خاطر شرایط کار جدیدش مجبور می‌شد که به شهرستان برود و چند روزی دور از خانه بماند و این موضوع بیشتر بین‌مان فاصله می‌انداخت.
بالاخره آن اتفاق شومی که نباید می‌افتاد، دوباره گریبان‌گیر زندگی‌مان شد…
چند وقت پیش متوجه رابطه پنهانی سینا با خانمی از همکارانش شدم. بعد از ۸ سال زندگی پر فراز و نشیب، این‌بار به ته خط رسیده بودیم. به خاطر همین برای شکایت و درخواست طلاق، به کلانتری مراجعه کردم. رفیق بازی‌، تنوع‌طلبی و پنهان‌کاری‌های همسرم باعث پاشیده شدن کانون خانواده‌‌مان شد.
اکنون که به گذشته فکر می‌کنم با خودم می‌گویم که ای کاش قبل از دل‌سپردن به کسی که شناختی در موردش نداشتم بیشتر تحقیق می‌کردم تا این‌چنین آینده‌ خودم و این طفل معصوم را به تباهی نمی‌کشاندم.
پدرم همیشه‌ می‌گفت که دوستی‌های قبل از ازدواج آخر و عاقبت خوشی ندارد اما افسوس که خیلی زود دیر می‌شود و زمان هرگز به‌ عقب برنمی‌گردد…
نظر کارشناسی:مهمترین مسئله ای که سلامت روانی و آرامش زندگی آینده افراد را تعیین می کند،آگاهی و شناخت قبل از ازدواج و تفاوت های فردی میان زوجین است.

دوره ی نوجوانی یکی از مهمترین دوره ی زندگی برای همه افراد است که سرشار از احساسات و عواطفی است که به صورت مداوم در چالش و بحران های متفاوت توانایی مدیریت و کنترل را ندارند.

ازدواج در سنین پایین به دلیل عدم داشتن مهارت های لازم در زمینه شناخت خود و بلوغ روانی، عاطفی و اجتماعی زمینه ساز بروز مسائل و مشکلاتی در ارتباط با زوجین و حتی خانواده ها می شود.

تهیه و تنظیم: آمینه آژ ، کارشناس ارشد روانشناسی شخصیت و مشاور کلانتری ۱۷ رشت

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *